کودک گفت: «گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد.»
پیرمرد گفت: «من هم همینطور.»
کودک آرام نجوا کرد: «من شلوارم را خیس می کنم.»
پیرمرد خندید و گفت: «من هم همین طور.»
کودک گفت: «من خیلی گریه می کنم.»
پیرمرد سری تکان داد و گفت: «من هم همین طور.»
«اما بدتر از همه این است که…»
کودک ادامه داد: «آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند.»
بعد کودک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد.
پیرمرد با بغض گفت: «می فهمم چه حسی داری ، می فهمم.»
تاریخ : پنج شنبه 91/6/16 | 12:13 صبح | نویسنده : فهمی خدامرادی | نظر